اخرای ماه قبل بود میخواستم بیام برا عروسی پسرداییم.ولی فرمانده موافقت نکرد :| گفت آمار نداریم تعداد کمه.حق هم داشت

ولی درست همون هفته قبل من دوتا رو میزان حضورشون نصف منم نبود فرستاده بود مرخصی :|

یادمه خونواده ی یکیشون به فرمانده زنگ زده بودن و اجازشو گرفتن منم میتونستم اینکارو کنم ولی نخواستم خونوادمو بخاطر دو سه روز کوچیک کنم.

اعصابم خیلی خرد شد .و بقول گفتنی کما زدم :| از طرفی یکی از بچه ها هم مث من نتونسته بود بره با هم حرف میزدیم و دلداری میدادیم.

صبح شنبه ای که بازدید بود نتونستم به سوالات سرهنگا جواب بدم عنی بلد نبودم و باعث شد بازم مرخصیم به تعوق بیفته.

فرداش فرمانده بچه هارو جمع کرد گفت اونایی که بالای 70 روز موندن میتونن برن

من بالاترین حضورو داشتم دوهفته مرخصی گرفتم و هرچه گفتم گوش ندادن.

دیگه کیفمو نیاوردم همونجا زیپشم خراب شد وقت نکردم درستش کنم.لباسارو ریختم تو کیسه و رفتم .

بیرون پادگان ی پسره رو دیدم با هم کمی تو شهر گشتیم و موقعی که رفتم آرایشگاه اونم رفت با تلفن حرف بزنه .دیگه ندیدمش :|

تلفن نداشتم.با تلفن مسافرا زنگ زدم خونه و خبر برگشتو دادم.

از تهران که خارج شدم و کوه های ابری شمالو دیدم واقعا حالم بهتر شد :)

اومدم خونه دیدم گوشیم سوخته :)) با این قیمتا دیگه گوشی هم به این زودیا نمیشه خرید.

برای خونه نت گرفتم تا بتونم اینجا پست بزارم :)

این چند مدت هم خداروشکر رنگ و روم واشد و حسابی با خواهرزاده هام بازی کردم.خدایا شکرت :)

 خیلی چیزا رو یا نگفتم یا قابل گفتن نبود بنوعی خیلی خیلی خلاصه وار گفتم.

احتمالا هم سه ماه دیگه باز میام پست میزارم .پس بدرود


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Phillip ورزشی جان جهان تجهیزات ایمنی دانیال عاشقی با چاشنی انتظار مطالب سرگرمی زیبا و جالب زاغچه