امپراطور خواب ها



سلام امیدوارم تو سال جدید حالتون خیلی بهتر از سال قبل باشه بهمراه کلی آرزوهای خوووووووب.

خب من سال تحویل رو تو پادگان و کنار بچه ها بودم و خوش هم گذشت :) جاتون خالی

تو این سه ماهه که نبودم ماه اول و دومش به مرخصی های شهری برای دندونپزشکی با قیمت های گزاف و سخت گیری های الکی تو یگانمون گذشت.

ماه اسفند هم با همه تلخیاش بالاخره تموم شد.از گوشی ی و بازدید ساکا گرفته تا دلتنگی و برف.تو این سه ماهه نزدیک 15بار برفو دیدیم و پارو کردیم :)) مطمئنم بهار و تابستانمون هم به علف چینی خواهد گذشت.

سیل هم مهمان ویژه ی عید امسال بود و خودتون در جریانین.خواهرزاده عزیزم هم راه رفتنو یاد گرفت و از سر و کولم بالا میره :))

راستی بالاخره رفتم دندونپزشکی با قیمت مناسب و موفق به درست کردن دوتاشون شدم.بقیه بمونه برا مرخصی بعدی.

فردا هم باز میگردم و میخوام باز هم روزانه نویسیامو شروع کنمالتماس دعا دارم از همتون بخصوص دوستای بلاگی خووووبم.

مراقب خودتون و خوبیاتون باشید.

بدرود .


برگشتیم پادگان و خیلی از قول هایی که فرماندهان تو رزمایش داده بودن فراموش کردن و دوباره تومخی ها شروع شد.
میشه گفت شروعش با خفت شدن خودم بود و گوشی ساده ام ضبط شد :|بیست روز هم اضافه خدمت رفت تو پاچه امون.
گم شدن کیف پولم و پیدا شدنش بدون پولا.هر دو مورد بخاطر ناشی بودن خودم اتفاق افتاد.
ولی بقیه مسائل سلسله وار پشت هم اتفاق افتاد و باعث شد فشار زیادی رومون بیاد و من از یه چهره مقبول به متوسط افت کنم.
در نظر فرمانده ها البتهبچه ها درکم میکردن.مرخصی تو شهری هم برای اولین بار گرفتم و بعد دو ماه املت خوردم :))
دوتا مجله جدول هم خریدم و بردم فقط حل میکردیم با بچه ها :))
همه تقریبا مرخصی و تشویقیشون گرفته بودن و من موندم با دوسه نفر دیگهکه گرفتم و فردا هم تموم میشه باید اونجا باشم.
میشه گفت خلاصه اتفاقات رو گفتم و نگاه که میکنم خیلی موضوعاتو نگفتم.
اوووو تا یادم نرفته بگم بعد گرونیا یا عدس پلو میدن یا استانبولی یا برنج و دوتا دونه سیب زمینی :)) خواستم بدونید.
پیشاپیش شب یلداتون رو هم تبریک میگم :)




مشکل بی آبی یک طرف و تنبیهات دسته جمعی طرف دیگه!!!باعث شد خیلی از بچه هارو بهتر و بهتر بشناسیم.

از سخت ترین کارها اونجا نگهبانی بالای کوه حتی زیر بارش بود که گاهی تا 9 ساعت اون بالا می ایستادیم.

چندباری هم تیراندازی و درگیری پیش اومد ولی خداروشکر کسی آسیب ندید.

اما هر چه به روز بازدید نزدیکتر میشدیم برنامه ها فشرده تر میشد و برای ما اون بالا جای فراری بود از اینهمه کار.

کار ما قسمت مخابرات گروهان بود ولی انگار مسئولمون هیچ برنامه ای نداشت.آخرش هم کوزه ها سر ما میشکست.

البته مقصر هم نبود برای اکثر برنامه های متفرقه یگان اسم اونو مینوشتن و وقت کافی نه اون و نه ما داشتیم.

چه حرفا که نشنیدیم چه کارها که نکردیم.روز بازدید هم ازم پرسیدن و خوب جواب دادم اما درباره کار تخصصی خودم هیچ .

هیچ وقت روز آخر و شلیک به آسمون رو یادم نمیره :) خاطره خوبی نبود و بازش نمیکنم.

اون رزمایش هم با نمره خوبی برامون تموم شد و میشه گفت همه بچه ها تشویقیاشو گرفتن من جمله خودم.





خب اولش میخواستم کلا چیزی نگم از این سه ماهه.ولی دیدم فقط دوستامو ناراحت کردم پس مینویسم.

از مرخصی که برگشتم اونجا تمرینات رژه هم شروع شده بود.صبح ظهر شب :))

هربار هم فرمانده پادگان ازینکه رژمون خوب نیست گلایه میکرد(همین الانشم گلایه میکنه ) 

ولی رسید روز موعود رژه و ما با تیرباری بر دوش خوب انجامش دادیم هم تشویق شدیم و هم کلی تو شهر خوش گذشت.

البته خبر اهواز اون روزو برامون تلخ کرد و کما زدیم :(

روزها با نگهبانی و کلاس و تومخی میگذشت و کلی وسیله برای رزمایش خریدیم.خیلیا میگفتن لغو میشه ولی برای من فرقی نداشت.

بالاخره روز موعود رسید و رفتیم رزمایش (اکثر خاطراتم تو این بخشه ) . ی منطقه کوهستانی بود که تو دره زمین های کشاورزی بود.

بعد از تخلیه وسایل و چادر زدن و . که دو روز وقتمون گرفت تازه فهمیدیم آب نداریم.تانکری که همراه آوردیم هم سوراخ :))

البته این که تانکر دیگه امون رو که سوراخ نبود ی گرروهان دیگه یده بود بماند :دی



سلام 

این مرخصی هم تموم شد و جالب اینکه پستی نزاشتم و بیشتر نظاره گر دوستان بودم.

نه این که گفتنی و خاطره ای نداشته باشم نه ! چون اکثرشون خوب نبودن ترجیح دادم سکوت کنم.

به دیدن این ویدیو دعوتتون میکنم.



مدت زمان: 59 ثانیه 

 

+

پ ن : الان سه تا پست نوشتم خلاصه وار.امیدوارم از لحظه لحظه های زمستونتون لذت ببرید.یلداتون مبارک ^___^

تا یه مرخصی دیگه بدرود .


اخرای ماه قبل بود میخواستم بیام برا عروسی پسرداییم.ولی فرمانده موافقت نکرد :| گفت آمار نداریم تعداد کمه.حق هم داشت

ولی درست همون هفته قبل من دوتا رو میزان حضورشون نصف منم نبود فرستاده بود مرخصی :|

یادمه خونواده ی یکیشون به فرمانده زنگ زده بودن و اجازشو گرفتن منم میتونستم اینکارو کنم ولی نخواستم خونوادمو بخاطر دو سه روز کوچیک کنم.

اعصابم خیلی خرد شد .و بقول گفتنی کما زدم :| از طرفی یکی از بچه ها هم مث من نتونسته بود بره با هم حرف میزدیم و دلداری میدادیم.

صبح شنبه ای که بازدید بود نتونستم به سوالات سرهنگا جواب بدم عنی بلد نبودم و باعث شد بازم مرخصیم به تعوق بیفته.

فرداش فرمانده بچه هارو جمع کرد گفت اونایی که بالای 70 روز موندن میتونن برن

من بالاترین حضورو داشتم دوهفته مرخصی گرفتم و هرچه گفتم گوش ندادن.

دیگه کیفمو نیاوردم همونجا زیپشم خراب شد وقت نکردم درستش کنم.لباسارو ریختم تو کیسه و رفتم .

بیرون پادگان ی پسره رو دیدم با هم کمی تو شهر گشتیم و موقعی که رفتم آرایشگاه اونم رفت با تلفن حرف بزنه .دیگه ندیدمش :|

تلفن نداشتم.با تلفن مسافرا زنگ زدم خونه و خبر برگشتو دادم.

از تهران که خارج شدم و کوه های ابری شمالو دیدم واقعا حالم بهتر شد :)

اومدم خونه دیدم گوشیم سوخته :)) با این قیمتا دیگه گوشی هم به این زودیا نمیشه خرید.

برای خونه نت گرفتم تا بتونم اینجا پست بزارم :)

این چند مدت هم خداروشکر رنگ و روم واشد و حسابی با خواهرزاده هام بازی کردم.خدایا شکرت :)

 خیلی چیزا رو یا نگفتم یا قابل گفتن نبود بنوعی خیلی خیلی خلاصه وار گفتم.

احتمالا هم سه ماه دیگه باز میام پست میزارم .پس بدرود


بعد اون اتفاق توی این مدت خیلی از بچه هامون ونستن انتقالی بگیرن و برن  باعث شد منم بفکر بیفتم از طریق داداشم اقدام کنم.تعدادمون هم کم و کمتر شد و هر سرباز جدیدی میومد یا مشکل جسمی داشت و یا روحی . 

وحید یکی از بچه هایی  بود که ترخیص شد بخاطر خدمت باباش تو جبهه کسری بهش علق گرفت و طبق قانون جدید معاف شد.انصافا بچه گلی بود.

تنها مشهدی بود که باهاش حرفم نشد :))

بنابراین نگهبانیای حساسو به ما میدادن نه به جدیدا :| البته دم منشی مون گرم هوامونو داشت.

یه بار هم رفتیم ماموریت بالای کوه تا آخر شب هم موندیم.اونجا فرمانده ازمون راجب دلیل و هذف خدمت اومدنمون پرسید.

مرخصی شهری هم کلا دوساعت میدادن و منم از بچه ها خواستم برام مجله جدول بگیرن.دلیل اینکه خودم نمیرفتم هم خرج زیادی بود که بخاطر این دوساعت به آدم تحمیل میشد . کلا همه چی گرون شده بود.خبرای دهشتناکی به گوش میرسید.

رزم شبانه ها هم شروع شد و من برا اولین با با دوربینای دید در شب آشنا شدم.عالیه

یه شب ساعت 2 بود که فرمانده گروه ضربت بودم افسره خیلی اذیتمون کرد طوری که بچه ها کلافه شدن.تقسیممون کرد سه قسمت و هر کدوم مسئول محافظت از ی بخش.اونوقت پای پیاده چند کیلومتر رو رفتیم برگشتیم :| با تجهیزات کامل تا ساعت 5.با خواهش و تمنا ولمون کرد.

اون اولا که برای نگهبانی میرفتیم این مسیرو یادمه نصف پاهام تاول زده بود بعد با کمک دکترا بهتر شدم.



از اول مرداد تصمیم گرفتم کارای روزمرمو تو دفترچه بنویسم.البته از همونزمان یه گیم نت هم افتتاح کردن و ما پای ثابت اونجا بودیم تا اینکه بدستور فرمانده تیپ فقط ساعت غیراداری میشد رفت که برای ما میشد غروب :|

راستی تیراندازی هم رفتم.ولی خب نمره ی ضعیفی گرفتم :))خداروشکر فقط یکیش خورد به هدف.

از بین همه ی افسرای گردان یه افسر اصفهونیه که عالیه اخلاقش رفتارش و حرف زدنش و البته جدیتش در نظامی گری.

از همون روزا تمرینات رژه مون برای 31 شهرور شروع شد. وای از هفته بعد باس بازم رژه برم :|

کارت تلفن هم دیگه پیدا نمیشد :| و دو عدد تلفن راه دور برای کل پادگان گذاشتن و من همش دوساعت تو صف تلفن بودم.

یادمه ی روز که رفتیم تو انبار و خواستیم سیما رو جمع کنیم تو قرقره .از دستم در رفت و هم من هم سرگروهبانه زخمی شدیم.

خدایی کجام به سیمکش میخورهچه توقع هایی ازمون دارن :|

مراسم شامگاهو بعد چندسال دوباره راه انداختن ولی بطور افتضاحی فاجعس :| 

بعضی درجه دارای کادری هم انگار همش از سرباز کینه دارن :(( اذیت میکنن .

خبر از درگیری تو اطراف و اکناف دادن و شبا بزور میخوابیدیم یا حتی بعضی شبا نمیشد بخوابی کلا آماده باش و بیدار تا صبح کنار سیم خاردارا.

تو قسمت مخابرات تشویقی گرفتم ولی ثبت نشد.تو نگهبانیا هم که الکی بود تشویقیاشون.بدرد من یکی که نخورد.



هفته اخر ماه رمضون سربازای جدید تقسیم شدن و چنتاشون اومدن پیش ما.و باعث شد از بار کارهامون کاست.
البته ارشد جدیدمون زیاد کار میکشید و بچه ها خسته بودن اکثرا.
کم کم با بچه های قدیمی آشنا میشدیم .البته هنوز هیشکددوم همو زیاد نمیشناختیم.
تا رسیدم به روز قدس.صبحش گفتن باید این اسامی برن راهپیمایی.منم جزوشون بود.لباس شخصی کردیم و راه افتادیم شادگونه.
چون بالاخره بعد چند هفته قرار بود آدم ببینیم :)) . ما رفتیم و صدالبته جیم شدیم و خوش گذرونی پیشه کردیم تو پارک .
آخرشم فرماندمون پیدامون کرد و مجبور شدیم برگردیم :| افسر جانشین هم توبیخمون کرد.
موقعی که برگشتیم دیدیم یکی از بچه های جدید داره میره نگهبانی.حال و احوال کردیم.
درست یک ساعت بعد بود که صدای رگباری شنیده شد و اون پسر به طرز هولناکی .
بگذریم.
با کمی زرنگی که ازم بعیده تونستم خودمو تو بچه های مخابرات جا کنم چون جاشون راحت بود و زیر آفتاب نبود کلاسشون.
روزها پشت هم گذشت و گذشت .بازدید پشت بازدید.آنکارد پشت آنکارد.گرد و خاک پشت گرما :|
خداروشکر بعد یه ماه بهمون تخت دادن و ملافه و پتو و روبالشیمو درآوردم  که آنکارد هم کردم.درست روز بعد بود که هرچی گشتم پیداشون نکردم.
من ک میدونم اشتباهی بردیشون و پس نیاوردی :| اجبارا دوباره خریدم.
گفتم که رفتم بین مخابراتیا .با رفیقم.اون انتقالیشو گرفت و رفت جای بهتری که فقط کار اداری داره .اینجوری من شدم تنها گروهبان مخابراتیه گروهانمون.ازون به بعد دیگه پست فرماندهی گروه آماده نصیب من میشد :| میگفتن سادس ولی ن . 



سلام من برگشتم بعد از سه ماه و هم کلی حرف برا گفتن و کلی حرف ازینا که نباید بگم :))
خب خب خب از اون روزی که رفتم شروع میکنم با اتوبوس رفتم تهرون و ازونجا هم به مقصد پادگان
با همون راننده سفر قبلی با همون اتوبوس سفر قبلی.حالب اینکه اینبار دم پادگان پیاده ام کرد.
رفتم تو کانتینر دم در لباس نظامی به تن کردم و وارد شدم.این بود آغاز ماجراجوییامون در پادگان :|
دژبانه گفت چرا مهر خروج نداری حتما از سیم خاردارا در رفتی.خندیدم گفتم نه والا.
گفت میخندی؟بزار گریتو در بیارم تازه گوشی هم که آوردی 
قیافه جدی گرفتم و گفتم گوشیو تحویل میدم خب.گفت نمیگیریم.
با سرباز کناریش حرف زدیم راضی شد تحویل بگیره
*توی پادگان ما برعکس آموزشی گوشی بردن ممنوعه حتی اگه تحویل بدی نمیگیرن و اضافه خدمت میزنن برات :| 
خلاصه بسختی از خان اول گذشته و وارد فاز خدمتی شدیم .
ماه رمضون بود و ما هم دیدیم بهمون تخت نمیدنهمچنان توی نمازخونه می خوابیدیم. همون روزای اول با یه پدیده آشنا شدیم به نام بازدید.
حالا بازدید از چی؟همه چیسرباز.آمادگیش و تجهیزات.آسایشگاه.انبارها و ماشین و اینا
و اما آشخوریامونم شروع شده بود.برای نظافت سنگین و حمل غذا و شستن دیگ ها و ماشینا و . فقط از ما پنج شیش نفر استفاده میکردن
جوری که تا ساعت 2 شب نگهبان بودی میومدی تو نمازخونه دراز میکشیدی ساعت دو و نیم بیدارت میکردن بری غذا بیاری تا ساعت سه و نیم طول میکشید و تا 4 و ربع .باز دراز میکشیدی ساعت 5 بیداری رو میزدن و روز کاریت شروع میشد.این روال کاری سه هفته ماه رمضون بود.
شانس ما این بود که چون دوره جایگزینیمون طول کشیده بود مدت زیادی منتظر سربازای جدید نموندیم و دوهفته بغدش اومدن.
همچنین برای افطار میرفتیم حسینیه و از غذای لاکچریشون میل میکردیم+املت +سیب زمینی سرخ کرده+خیارشور
(فرار از نظافت شبانه)

_

یادمه ارشدمون اون روزا بخاطر حسینیه نرفتن تنبیهمون کرد و بعدش حالم بد شد واقعا :| 
آخه چه کاریه .حسینیه رو باید با دل و جون بری نه بزور.البته دستور از بالا بود.

سلام

اولا ایام عزاداری برای امام حسین رو به همتون تسلیت عرض میکنم .

این حضورم که رفتم یه کتابی خوندم راجب قباحت قمه زنی و زنجیر زنی و ی (سنتی و نمادی) که واقعا خوب بود و میگفت هدف امام چیز دیگه ای بود و این کارا هدفش چیز دیگه ای هست کلا متفاوته.خلاصه مفهومش این بود امامو با شمشیر زدن دلیل نمیشه خودتو با قمه و زنجیر بزنی. که دردشونو حس کنی ؟که چی؟اخرشم زیر بار ظلم میری و جیکت هم در نمیادمیگفت هدف امام اعلام برائت از ظلم و مخالفت با حاکمان ستمگر بود و این قمه و زنجیر رو باید اونا بخورن نه تو :|

 

دوما این آخرین حضورم تو پادگان بود البته چند روزی باید برگردم دنبال جمع کردن امضا برای پرونده ام و ترخیصی و این مرخصی پایاندوره ام محسوب میشه.دوماه تمام دنبال تشویقی قرآن دویدم و اخرش فهمیدم اشتباهی نامه رفته زیر دست گشادترین مسئول اونجا .ی جوون تقریبا 25 ساله که فقط با گوشیش ور میره و هر چی ازش میخای میگه گم شده و نیست.آخرش با پارتی رفیقم رفتیم نامه رو از تو اتاقش درآوردیم :))

خلاصه ازون 20 روز که باید میگرفتم فقط 11 تاشو تونستم بگیرم چون چیزی از خدمتم نمونده.خیلی از دوستام ترخیص شدن و البته بعضیاشون هستن.از الان باید فکر شام ترخیصی دادن بهشون باشم -_- تازه پول یقلوی که ازم یدن هم باس بدم چون اهل ی از بقیه نبودم و نیستم خداروشکر.

فرماندمون هم عوض شده بود فکر کنم تو پست قبلی گفتم.اوایل خوب بود ولی برنامه هاشو ک شروع کرد فهمیدیم چه خوابی برامون دیده :)) خداروشکر دارم ازونجا میرم :) راستی هر روز صبحگاه ازمون سوال میپرسن جلو ملت .اولین سوالو از من پرسیدم . این زبون لنتی اگه نمیگرفت خیلی خوب میشد خخ.

خلاصه اومدم خونه و الانم سرما خوردم یه گوشه کز کردم و تایپ میکنم .این روزا هم دنبال کارم.اکثرشون کارت پایان خدمت میخان و منم میدونم به این زودیا قرار نیس بهم بدنش با این مسئولاشون.

شب دراز است و قلندر بیدار :)


سلام

حال و احوال؟کیفتون کوکه؟

خب آخرین پستم قبل امروز مربوط میشد به چهارماه قبل وقتی میخواستم برم پادگان.

اون مرحله از زندگیم هم تموم شد رسما و کارت پایان خدمتمو پریروز گرفتم بالاخره :|

رفتم پادگان و کلی هم برا بچه ها شیرینی خریدم و شام املت دادم بهشون :)))

کادریا از همشون پرتوقع تر بودن جز فرماندمون که کلا قبول نکرد.

بعدم سر یه موضوعی یه کادری نگهم داشت گفت نرو.

من ی روز بخاطرش موندم ولی حل نشد و خودم زدم بیرون :| الله اعلم

بعدش هم به مدت یکی دوماه بیکار و دنبال کار.کار مناسب پیدا نشد و فعلا رفتم توی کارخونه مشغولم.

البته همچنان دنبال کارما. کانال روزانه نویسی هم زدم بنوعی چنل نویس شدم :)) نویسنده هم نیستم.

ماه پیش خواهرزاده سومیم هم به دنیا اومد و همچنان مشغول گریه نوزاده و شبا بیدارمون میکنه :دی

امروزم تولد آنه اس این دوماه حسابی تعطیل بودن.راستی اگه این ماه برف داشتین بدونین بهتون حسودم میشه :))


سلام امروز تولد بهترین دوست بلاگیم آنه شرلی هست و من بسی خوشحال :)

ی عالمه آرزوهای خوووووووب برات و دعا برای موفقیتت دوست کنکوریم :)

تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا

وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما

تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز

از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا

 

 

رو عکس کلیک کن :)

 


سلامی دوباره و آرزو سلامتی برا همتون

این روزا حوصله بیان و بلاگ و اینارو ندارم فوقش چنتا پست توی کانال تلگرامم میزارم 

اونجا هم بعضی بچه های بیانو پیدا کردم ولی اونچنان صمیمیت نیست.

چندروزیه تب دارم و مطب رفتن هم حتی خطرناکه.یه بار رفتم دکتره از ترس اصلا معاینم نکرد :))

پیشاپیش سال نوتون هم مبارک باشه :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

gallery اللهم صل علی محمد و آل محمد پایان نامه رشته علوم اجتماعی وبسایت حقوقی Siua لوازم قنادی بهروز سامانه خادمیاران تبلیغی قم پیچک زندگی من آموزش های همگانی Terry